شهیدبهنام محمّد |
زندگی نامه
ریزبودواستخوانی امافرزوچابک وبازی گوش وسرزبان دار. ده ساله بودبه بزرگ ترازخودش هم گیرمی داد. اسمش بهنام بود. بهنام محمدی،بچه خرمشهرمتولد1345. اولین شعاری که یادش می آمد بااسپری روی دیواربنویسدهمین بود:((یامرگ یاخمینی،مرگ برشاه ظالم.))شاهش راهم همیشه برعکس می نوشت. پدرش هرچه می گفت که نروعاقبت اسیرسربازهامی شوی توجهی نمی کرد. اعلامیه پخش می کرد،شعارمی نوشت ودرتظاهرات شرکت می کرد،گاهی نیزباتیروکمان می افتادبه جان سربازهای شاه،تابستان هابه مکانیکی می رفت.
شهریور59بودکه شایعه حمله عراقی هابه خرمشهرقوّت رفت.خیلی هاشهرراترک میکردند.بهنام ازاین ناراحت بودکه خانواده خودش هم داردبساط راجمع می کند،باورنمی کردکه خرمشهربه دست عراقی ها بیفتدامّاجنگ واقعی شروع شده بود.بهنام تصمیم گرفت که بماند.
**************************
اول جنگ مسؤل تقسیم فانوس درمیان مردم بودچون شهربه خاطربمباران درخاموشی بود.دربمباران هاهم بهنام سیزده ساله به مجروحین کمک میکرد.ازدست بنی صدرآه می کشیدکه چراوعده سرخرمن می دهدبچه های خرمشهرباکوکتل مولوتِف وچندقبضه ((کلاش))و((اسلحه ژ3))مقابل عراقی هاایستادند.بعدبنی صدرگفته بودکه سلاح ومهمّات به خرمشهرندهید.بهنام عصبانی بود.مردم درشلیک گلوله هم بایدقناعت کنند؟!...
کمی به سقوط خرمشهرنمانده بودکه بهنام به شناسایی می رفت چندباراوراگرفته بودند،اماهربارزده بودزیرگریه وگفته بود:((دنبال مادرم می گردم ،گمش کردم))عراقی هاهم ولش می کردند،فکرنمی کردندکه بچه13ساله برودشناسایی.
یکبارهم که به شناسایی رفته بودعراقی هاگیرش انداخته بودندوچندتاسیلی محکم به صورتش زده بودندجای دستهای سنگین مأموران عراقی روی صورتش بودوقتی برمی گشت دستش راروی سرخی صورتش گرفته بودوهیچ چیزی هم نمی گفت،فقط به بچه هااشاره می کردکه عراقی هافلان جاهستند،بچه هاهم راه می افتادند.
بهنام محمدی درجبهه
شهردست عراقی هاافتاده بوددرهرخانه چندعراقی پیدامی شدکه یاکمین کرده بودندویااستراحت می کردند.خودش راخاکی می کردوموهایش راآشفته وگریه کننان می گشت خانه هایی راکه پرازعراقی هابودبه خاطر می سپردعراقی هاهم که بایک بچه خاکی نق نقوکاری نداشتندگاهی می رفت داخل خانه پیش عراقی هامی نشست مثل کرولال هاخودش رانشان می دادوازغفلت عراقی هااستفاده می کردوخشاب وفشنگ وحتی کنسروبرمی داشت وبرمی گشت همیشه یک کاغذومدادهم داشت که نتیجه ی شناسایی رایادداشت می کردوقتی که پیش فرمانده می رسید،اول یک نارنجک سهم خودش راازغنایم برمی داشت وبعدبقیه رابه فرمانده می داد.
یک اسلحه به غنیمت گرفته بودوباهمان اسلحه هفت عراقی رااسیرکرده بوداحساس مالکیت می کردبه اوگفتندبایداسلحه راتحویل دهی می گفت به شرطی اسلحه راتحویل می دهم که یک نارنجک هم به من بدهیدآخریک نارنجک به اودادند.یکی ازبچه هاگفت((دلم برای اون عراقی مادرمرده می سوزه که گیرتوبیفتدبهنام هم خندید))باهمان نارنجک دخل یک جاسوس نفوذی راآورد.
شهادت:
زیررگبارگلوله،بهنام سرمی رسید.همه عصبانی می شدندکه آخرتواین جاچه کارمی کنی.بدوتوی سنگر... بهنام کاری به ناراحتی بقیه نداشت.
هجده آبان ماه59بود،شش روزقبل ازسقوط خرمشهر،شیربچه 14ساله بدنش پرازترکش شده بود.دکترهاهم نتوانستند مانع پریدنش شوند بهنام درخرمشهرماندوبه آرزویش رسید.
انتقال مقبره شهید بهنام محمدی
آبان 1389
با حضور کم نظیرمردم شهید پرور استان خوزستان مقبره شهید بهنام محمدی به دلیل نا مناسب بودن محل دفن قبلی و با توجه به رفاه حال انبوه زائران و همچنین نزدیکی به محل ورودی شهر جهت حضور کاروانهای راهیان نور بدون هیچگونه نبش قبر، به صورت قالبی با گودبرداری به فراز تپه ی شهدای گمنام شهرستان مسجدسلیمان منتقل شد.