سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه مغلوب غفلت شود، دلش می میرد . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :10
بازدید دیروز :0
کل بازدید :39258
تعداد کل یاداشته ها : 27
103/9/28
8:36 ص

 

 

 


شهید فهمیده


شهیدفهمیده

زندگی نامه 

اردیبهشت 1346 مصادف با سوم محرم ، شهر قم لا به لای صدای سنج عزا و سینه زنی عاشقانه ابا عبد ا... صدای گریه نوزادی را هم شنیدکه قرار بود گوش فلک را کر کند . محمد حسین فهمیده ، فرزند محمد تقی ،توی کوچه های شهر قم ، آرام آرام قد کشید ، بازی کرد و به مدرسه رفت . به خاطر شغل پدرش مجبور بودند به کرج نقل مکان کنند . در بحبوحه انقلاب بود و پسرک ده ساله ، نوار سخنرانی امام خمینی (ره)را مخفیانه گوش می داده و اعلامیه پخش می کرد و البته شریک جرم هم داشت که برادرش داوود بود که سه سال بعد از خودش شهید شد .


شهیدفهمیده



خصوصیات اخلاقی

هنوز به سن تکلیف نرسیده بود نماز می خواند . والدینش برای سحر های ماه مبارک رمضان ، یواشکی بیدار می شدند و می دیدند محمد حسین ، زود تر از همه سر سفره نشسته است خوش برخورد ، شجاع و فعال و کوشا بود و عجیب به مطالعه کتب مختلف علاقه داشت . می گفت :هر چه امام اراده کند همان را انجام می دهم من تسلیم او هستم. پدرش هر بار ، بعد از شنیدن جملاتی از این دست می اندیشید که حریف محمد حسین نمی شود و راستی هم نمی شد .



 

شهیدفهمیده


 

رفتن محمد حسین به جبهه

دوازده ساله بود که حوادث کردستان به اوج خودش رسیده بود . خودش ، خودش را اعزام کرد به خاطر سن کمش او را برگرداندند . دستش را توی دستش مادرش گذاشتند و خواستند از او تعهد بگیرند که زیر بار نرفت.پایش را توی یه کفش کرده بود که من می خواهم بجنگم . می گفت:خودتان زحمت ندهید اگر امام بگوید به هر کجا که باشد آماده رفتن هستم و با اشاره به برگه تعهد نامه می گفت :من نمی نویسم .اگر هم بنویسم حرفی دروغ زده ام !گویا مرغ محمد حسین یک پا دارد آرام و قرار نداشت هر روز خبر های جدیدی توی تلویزیون و رادیو از جنگ و جبهه پخش می شد مثل اسپند روی آتش شده بود . یک روز به هوای خرید نان از خانه بیرون زد . نقشه اش حرف نداشت پسرک سیزده ساله به رفیقش پول نان را می دهد و می سپارد برای خانه نان بخرد و بعد از تصمیمش برای رفتن به خوزستان می گوید.ماموریت رفیقش این بود وقتی که آب ها از آسیاب افتاد به خانواده اش این خبر را بدهد :من رفتم جبهه نگران نباشید سراغ هر گروه و گردانی می رفت ردش می کردند هیچ کدام بچه بسیجی نمی خواستند به یک سری از دانشجویان دانشکده افسری برخورد . تمام نیرویش را به کار گرفت تا فرمانده را راضی کند فرمانده نتوانست مقابل آن همه اصرار این پسرک سیزده ساله ، سرسختی کند . قرار شد برای یک هفته محمد حسین را تا خرمشهر ببرند این هفته برای محمد حسین خیلی مهم بود نهایت قابلیت و استعداد هایش را نشان داد و ماندنی شد. محمد حسین دست تنها لا به لای عراقی ها رفته بود و یکی را تنها گیر آورده بود و دمار از روزگارش در آورده بودلباس عراقی را به تن می کند و اسلحه را هم بر می دارد و به سمت نیرو های خودی آرام آرام پیش می آید . می خواستند شلیک کنند به آن عراقی کوچک که یک هو می بینند محمد حسین است که زیر سنگینی آن کلاه دارد می خندد.

شهیدفهمیده