شهید مهدی زین الدین
تولد :
در 18 مهر ماه سال 1338در کانون گرم خانواده مذهبی سیاسی و انقلابی از پیروان مکتب سرخ تشیع در تهران دیده به جهان گشود .
تحصیلات :
وی دوران ابتدایی خود را در شهر خرم اباد گذرانید و سپس با نمرات بسیار خوبی دوره متوسطه را پشت سرگذاشت در کنار این تحصیلات وی به تعلیم قران و مطالعه کتاب های مذهبی علاقه خاصی نشان داد .
پس از دیپلم توانست در امتحان ورودی دانشگاه (کنکور سال 1356)رتبه چهارم رشته پزشکی دانشگاه شیراز را کسب کرد اما به علت ان که دید در صورت ادام تحصیل مجبور است مغازه پدرش را که سنگری بر ضد طاغوت می دانست رها کند انصراف داد . در کتاب فروشی پدرش اعلامیه های امام (ره)و کتاب های مذهبی مانند رساله امام خمینی (ره)توضیع می شد و مدتی بود که ساواک پدرش را دستگیر و تبعید کرده بود.
زندگی نامه:
وقتی کودکی از سلاسه نور متولد شد شاید هیچ کدام از اهالی روستای سرابه کچو بود نمی دانستند ، سید حسین کوچک چه اینده بلندی دارد ولی به گمانم پدر بزرگش «سید عبدالباقی»که از اوتاد زمان بود می دانست ؛خودش دعا کرده بود که نوه اش از علمای اسلام باشد آن موقع 1287 ه. ش بود .
او را بعد ها مدرس نامیدند به خاطر مهارت درخشانش در تدریس فقه و اصول حکمت و فلسفه و عرفان اخلاص ، و به خاطر زهد و تقوای علی وارش !
چون سید اسماعیل پدر کودک برای وعظ و تبلیغ به روستای اطراف می رفت ، سید عبدالباقی به تعلیم و تربیت نوه کوچکش کمر بسته بود ؛ از شش سالگی شروع کرد تا چهارده سالگی ، به خصوص این دو سال اخر که سید حسین دیگر سایه پدر بزرگ را بر سر نداشت .
رفتار شناسی شهید زین الدین :
زین الدین شخصیت پر جاذبه داشت . به دور از هر گونه ریا و در کمال صداقت و پاکی به گونه ای رفتار می کرد که دیگران خواسته یا نا خواسته به حوضه نفوذ و دوستی او کشیده می شدند . هرگز دربند تشریفات و ظواهر نبود . در جمع رزمندگان حاضر می شد و با ان ها غذا می خورد و درد دل هایشان را می شنید و از همه مهم تر ان ها را بسیار احترام و تکریم می کرد . در سیره او قاطعیت ، ابهت ، ابتکار و هوشمندی ، تلاش خستگی نا پذیری ، تربیت فرماندهان جوان همگی فصل های مهمی محسوب می شوند که باید به ان ها مدیریتی قوی و شم خاص فرهنگ سازی را نیز اضافه نمود . بسیاری از رزمندگان ، به علت تواضعش او را یک بسیجی عادی تشخیص می دادند اسمش را همه جا شنیده بودند ولی چهره اش را ندیده بودند..
فرمانده دل ها
هنر و فرماندهی او فرمان راندن بر قلب ها و دل بسیجیان بود روحیه قوی و مقاومت بی نظیر از خصوصیات ذاتی اش بود اما با این وجود در مسئولیت فرماندهی وظیفه ای مضاعف را بر دوش خود احساس می کرد این خصوصیت او باعث شده بود که به تکیه گاهی مطمئن و بر صلابت در لشگر و حتی در کل صحنه ی جنگ تبدیل شد او خود را وقف جبهه کرده بود هیچ یک از مسائل شخصی خود را بر جنگ ترجیح نمی داد .
لشگر 17 علی بن ابیطالب (ع)از اسفند ماه 1360و در جریان شکل گیری سازمان رزم سپاه شاهد حضور و فعالیت یگانی به عنوان تیپ 17 علی بن ابیطالب در صحنه جنگ هستیم که بعد ها لشگر گسترش پیدا کرد . در استانه عملیات رمضان معرفی فرماندهان جدید ضرورت پیدا کرد شهید زین الدین در سن 23 سالگی فرماندهی لایق برای لشگر گردید این لشگر در تب و تاب نبرد قهرمانانه با دشمن قدرتمندانه وارد عرصه پیکار شد و به برکت خون شهدا در لحظات حساس و سرنوشت ساز به شایستگی ماموریت خود را به انجام رسانید و عنوان لشگری خط شکن در عملیات های والفجر مقدماتی و الفجر 3 والفجر4 خیبر و پیروزی های افتخار افرین بدست اورد و تا اخرین لحظات جنگ را روشن دفاع و مقاومت را هم چون فرمانده ی شهیدش ادامه داد .
شهید خرازی
اهل ورزش بود
اهل ورزش بود و مارا تشویق می کرد که ورزش کنیم در لشگر پیش از ده زمین فوتبال داشتیم با توپ و تور وخط کشی درست و حسابی ، خود او هم فوتبال می کرد.
دوران دبیرستان کشتی می گرفت و بدن آماده ای داشت و در فن کمر استاد بود حریف او کریم نصر بود وقتی به هم می پیچیدند تا همدیگر را زخمی و اش ولاش نمی کردند ول کن نبودند
بسیجی ازدواج کرد
وقتی که د راوایل سال 65به توصیه ما ازدواج کرد حقوقش مثل همه بسیجی ها بود که فقط کفاف یک زندگی ساده رامی داد ، 22هزار تومان در ماه.
بسیاری از افراد که خارج از جبهه فعالیت داشتند باورنمی کردند که حقوق او از یک کاگر ساده کم تر باشد . در زمان ازدواج هیچ اندازه و ذخیره مالی نداشت .
شهادت
پس از عملیات والفجر 4،موقعی که به منطقه عملیات رفتیم،حاج حسین را دیدم او کمی برای ما صحبت کرد و به طرز عاشقانه گفت :«ماه حرم است خوشا به حال آنانکه در این ماه به شهادت می رسند وای کاش ما هم در این ماه به افتخار شهادت نایل شویم »
سخنان حاج حسین آن چنان در دلم نشست که احساس کردم بقیه هم مانند من حتی در شق شهادت هم به او اقتدا کرده اند .
تاسوعا و عاشورا سال 65
حاج حسین و شهیدعباس علی کمال پور نشسته بودند صحبتی راجع به نام گذاری شد حاج حسین گفت من خیلی از پدر و مادرم متشکرم که نام مرا حسین گذاشته اند آخر من در ماه محرم به دنیا آمدم .
عباس علی
زیبا بود عباس در روز پنجشنبه 27/12/65 (روز تاسوعا)و حسین د رروز 8/12/65(روز عاشورا)به شهادت رسیدند.
شهید آیت الله حسین غفاری
زندگی نامه
آیت الله شیخ حسین غفاری در سال 1335 در روستای آذر شهر دیده به جهان گشود . از همان کودکی ، به علت از دست دادن پدر برای امرار معاش خانواده کار می کرد . تو که علاقه زیادی به فراگیری دانش داشت در روستای خود مقدمات را فرا گرفت و برای ادامه تحصیل نزد علمای بزرگ تبریز مشغول به تحصیل شد و پس از چندی به قم رفت . وی پس از یازده سال راهی تهران شد .
آیت الله غفاری مبارزه خود را علیه رژیم سلطنتی از ( سال 1340 ) آغاز کرده بود . با شروع مبارزات روحانیت به رهبری امام خمینی (ره) با تلاش گسترده ، سهم عمده ای را به عهده گرفت . وی فعالانه به افشاگری مظالم رژیم شاه پرداخته و در افشای نیرنگ خائنانه انجمنهای ایالتی و ولایتی گامی موثر برداشت .
کارهای آیت الله غفاری
پس از آن نیز به خاطر سخنرانی علیه استبداد محمد رضا پهلوی، بار ها به زندان می رود ودر میان طلاب جوان به یک چهره ی محبوب و مبارز تبدیل می شود . شهید غفاری درزندان هم آرام ننشست و با روحیه ای بالا،به فعالیت های خود ادامه می داد. در زندان کلاسی جهت کسب معارف الهیه ایجاد نمود و عاشقانه به ائمه اطهار متوسل شد.
در یکی از ملاقات هایی که شهید غفاری با خانواده اش در زندان داشت حتی قادر نبود با پای خودش بیاید. دو نفر زیر کتف او را گرفته بودند و روی زمین می کشیدند. سر و صورتش به شدت مضروب شده بود. وقتی سرش را بلند کرد اولین کلمه ای که گفت این بود:« این آخرین ملاقات من با شماست من دیگر بعید می دانم بیش از این بتوانم مقاومت کنم.» همسر و فرزندانش گریه می کردن وقتی فرزندش هادی به او گفت روحیه بچه ها خراب می شود گفت:« پسرم، بدنم خیلی درد می کند، بدنم را خرد کرده اند.» او که دیگر توان صحبت کردن نداشت سرش چایین افتاد. خانواده اش هر چه کردند تا برای او دکتر بیاورند یا کمکی به او برسانند موفق نشدند، در آخرین صحبت هایش توصیه هایی به همسرو فرزندانش کرد از آن ها خواست صبر و مقاومت داشته باشند.
شهادت شهید آیت الله شیخ حسین غفاری
طولی نکشید که او شهد شیرین شهادت را نوشید.
رفتار او رد زندان چنان تاثیری داشت که منافقین و حتی از سران مارکیست هم از عقائدشان دست برداشتند. آیت الله حسین غفاری حتی در بد ترین شرایط نیز دست از مبارزه بر نمی داشت آخرین دستگیری ایشان در تیر ماه 1353 بود که چس از سچری شدن حدود 9 ماه حبس در دی ماه 1353 در زندان شهید شد. پیکر غرقه به خونش پس از تشییع در حرم حضرت معصومه(س) و اقامه نماز در قبرستان دار السلام به خاک سپرده شد.
نشریه شجره
محمد علی مهدوی پور
شهیدآیت الله دستغیب
زندگی نامه :
در عاشورای 1332 ه.ق در شیراز به دنیا آمد. به عشق امام حسین (ع) نامش را عبدالحسین گذاشتند.درس خواندن را از مکتب شروع کرد. نوجوانی یازده ساله بود که ازداشتن نعمت پدر محروم شد .مدتی در حوزه ی شیراز درس خواند .او جوان بود که رضاخان کمر به کشف حجاب ودین ستیزی های دیگر بست.
دستغیب عازم نجف شد تا به علم وفضیلت مسلح شودوبرگردداز دین جدش دفاع کند . در نجف خوب درس می خواند؛ به مقام اجتهاد رسید وبه شیراز برگشت.
کرامت های شهید:
سیدی از روستاهاسی اطراف بوشهر ، به شیراز آمده بود وسراغ آقای دستغیب را می گرفت . گفتند باایشان چه کار داری؟گفت: عرضی داشتم . اصرار کردند؛بالاخره گفت : بچه ام مریض شده بود بردم بوشهر . جوابش کردند. پولی نداشتم که خرج درمان وسفرکنم. متوسل به امام زمان (عج)شدم... گفتند به شیراز برو نماینده ی ما ، آقای دستغیب کمکت می کند. سید را به خانه ایشان بردند . به محض ورود با پیر مرد احوال پرسی گرمی کردندوبدون آن که حرفی زده شود ،گفتند بچه ات را همراه آوردی؟حالش چطور است ؟! غصه نخور خودم تمام خرجش را می دهم.
سرخدا که عارف سالک به کس نگفت
در حیرتم که باده فروش از کجا شنید؟
شهادت :
سال 58 امام ایشان را به امامت جمعه شیراز منصوب کرد. او هم جهاد می کرد ، هم تدریس داشت وهم کتاب های زیادی می نوشت.
20آذر 60 شهید سعید، در آتش کینه ی نفاق سوخت ومرغ روحش از پاره های تنش جدا شد وبه بهشت خدا پرواز کرد چرا که صدایی را می شنید که میگوید :
«ارجعی الی ربک راضیه مرضیه فادخلی فی عبادی واد خلی جنتی »
روحش شاد وراهش پررهرو باد.
نامه جامعه 3
محمد علی مهدوی پور
شهید فهمیده
زندگی نامه
اردیبهشت 1346 مصادف با سوم محرم ، شهر قم لا به لای صدای سنج عزا و سینه زنی عاشقانه ابا عبد ا... صدای گریه نوزادی را هم شنیدکه قرار بود گوش فلک را کر کند . محمد حسین فهمیده ، فرزند محمد تقی ،توی کوچه های شهر قم ، آرام آرام قد کشید ، بازی کرد و به مدرسه رفت . به خاطر شغل پدرش مجبور بودند به کرج نقل مکان کنند . در بحبوحه انقلاب بود و پسرک ده ساله ، نوار سخنرانی امام خمینی (ره)را مخفیانه گوش می داده و اعلامیه پخش می کرد و البته شریک جرم هم داشت که برادرش داوود بود که سه سال بعد از خودش شهید شد .
خصوصیات اخلاقی
هنوز به سن تکلیف نرسیده بود نماز می خواند . والدینش برای سحر های ماه مبارک رمضان ، یواشکی بیدار می شدند و می دیدند محمد حسین ، زود تر از همه سر سفره نشسته است خوش برخورد ، شجاع و فعال و کوشا بود و عجیب به مطالعه کتب مختلف علاقه داشت . می گفت :هر چه امام اراده کند همان را انجام می دهم من تسلیم او هستم. پدرش هر بار ، بعد از شنیدن جملاتی از این دست می اندیشید که حریف محمد حسین نمی شود و راستی هم نمی شد .
رفتن محمد حسین به جبهه
دوازده ساله بود که حوادث کردستان به اوج خودش رسیده بود . خودش ، خودش را اعزام کرد به خاطر سن کمش او را برگرداندند . دستش را توی دستش مادرش گذاشتند و خواستند از او تعهد بگیرند که زیر بار نرفت.پایش را توی یه کفش کرده بود که من می خواهم بجنگم . می گفت:خودتان زحمت ندهید اگر امام بگوید به هر کجا که باشد آماده رفتن هستم و با اشاره به برگه تعهد نامه می گفت :من نمی نویسم .اگر هم بنویسم حرفی دروغ زده ام !گویا مرغ محمد حسین یک پا دارد آرام و قرار نداشت هر روز خبر های جدیدی توی تلویزیون و رادیو از جنگ و جبهه پخش می شد مثل اسپند روی آتش شده بود . یک روز به هوای خرید نان از خانه بیرون زد . نقشه اش حرف نداشت پسرک سیزده ساله به رفیقش پول نان را می دهد و می سپارد برای خانه نان بخرد و بعد از تصمیمش برای رفتن به خوزستان می گوید.ماموریت رفیقش این بود وقتی که آب ها از آسیاب افتاد به خانواده اش این خبر را بدهد :من رفتم جبهه نگران نباشید سراغ هر گروه و گردانی می رفت ردش می کردند هیچ کدام بچه بسیجی نمی خواستند به یک سری از دانشجویان دانشکده افسری برخورد . تمام نیرویش را به کار گرفت تا فرمانده را راضی کند فرمانده نتوانست مقابل آن همه اصرار این پسرک سیزده ساله ، سرسختی کند . قرار شد برای یک هفته محمد حسین را تا خرمشهر ببرند این هفته برای محمد حسین خیلی مهم بود نهایت قابلیت و استعداد هایش را نشان داد و ماندنی شد. محمد حسین دست تنها لا به لای عراقی ها رفته بود و یکی را تنها گیر آورده بود و دمار از روزگارش در آورده بودلباس عراقی را به تن می کند و اسلحه را هم بر می دارد و به سمت نیرو های خودی آرام آرام پیش می آید . می خواستند شلیک کنند به آن عراقی کوچک که یک هو می بینند محمد حسین است که زیر سنگینی آن کلاه دارد می خندد.